عه اینجا هنوز هست :)

واقعا پسر دلم برای اون سن ها تنگ شده.

و به نظرم، من تو تنهایی و تو اوج انزوا آدم بهتری بودم. این روزا شاید بشه گفت تنهاتر از همیشه ام. 

حتی { یادم رفت. مامانم اومد تو اتاقم :)}

این روزا واقعا حالم خوب نیست.

خسته ام، بی اعتماد به نفس و مضطرب.

خسته از همش دویدن و به هیچ نتیجه ای نرسیدن. بی اعتماد به نفس چون واقعا تو هیچی خوب نیستم.

واقعا تو هیچی. لنتی 21 سالمه. قرار بود اینطوری بشه واقعا؟

تنهام ولی معنی تنهایی رو نمیتونم با همه وجودم حس کنم. تو تنهایی بهتر عمل میکردم. مغزم بهتر کار می‌کرد.

دوست داشت یه ادم وابسته ننر باشم و ناز کنم. خب؛ شدم. 

یک ساله اونی نیستم که 20 سال بودم :) افسارم از دست خودم در رفته و از همه بدتر این که کسی حرفمو نمی فهمه.

گریه دارم ولی وقت نمیکنم گریه کنم.

دلم میخواد تنها بیشتر وقت بگذرونم با خودم. برم کافه، برم پردیس، با ماشینم نه، به یاد قدیما پیاده و با مترو.

ببین وضعیت چقد بولشته دلم برا اون روزایی که میخواستم زود بگذره تنگ ترین شده.

دوست دارم خوب شم.

دوست دارم استراحت کنم.

دوست دارم دوباره خود قبلیم باشم...

ببین حتی مغزمم شناخته که دلم چی میخواد، out of nowhere اهنگ صبوری روزبه نعمت اللهی رو انداخت تو دهنم

نمی بینمت اما حس میکنم، کنارم، قدم میزنی تا بهشت ×


آپدیت پس از ۱۰ ماه:

فکر میکردم آخرین بار دو ماه پیش اینجا بودم که از اونجایی که این قالبه تاریخ نشون نمیده فهمیدم اشتباه میکردم و اخرین بار خرداد ۹۹ اومدم اینجا و از هیجانات ناشی از کشف اینجا پس از ۵ سال نوشتم😆

این دفعه اومدم که بیشتر باشم... خیلی حال خوبی داره اینجا. حال نزدیک تر شدن به خودم انگار

جرقه دوباره برگشتن هم این متن فروغ بود، کامل میذارمش و امیدوارم حق کپی رایت رعایت شده باشه مثلا:

اینجا بخونین

«توی تصوراتم، تو خیلی واضحی

انگار که دقیقا روبروم وایسادی

ولی وقتی دستمو به سمتت دراز میکُنم

یک‌دفعه ناپدید میشی»


آقاااا :)))))

قالب جدید خیلی خوشگلههه اصن >_<

ولی بدیش اینه تاریخ نوشته رو نمیزنه که مال کی بوده :(

الان که وقت ندارم:((

باز چارصد سال دیگه اگه وقتی خالی بشه بیام دستی به سر و روی اینجا بکشم -_-


قالَ چَندلـــِر : اوه مای گــود گااااد !!

کی باورش میشه آخرین نوشته ی اینجا مال ۴ سال پیش باشه؟؟

حالا درسته اینجا خیلی فعال نبودم و صرفا متن های ادبی ای که اینستا میذاشتم رو

اینجا میذاشتم و چه کار خوبی کردم که گذاشتم!

چون نه اون پستا موندن و نه این متنا رو جایی ثبت کرده بودم!

ایییییی شکلکارو😃

حالا از اینا بگذریم خودم باورم نمیشه همچین قلمی داشتم

با این که اون موقع فکر میکردم خیلی نویسنده ام مثلا ولی خب حالا

بدک نبوده >_<

آقاااا:))))) خیلی حس غریبیه...

از این به بعد شاید بیشتر اینجا بنویسم؛

یه روزم میام برای تعویض قالبو اینا.

فعلنی _\

-----------------------------------------------------------------------

فلسفه ی اسم وبلاگم این بود که جناب روزبه یداللهی یک آهنگ دارن

به نام صبوری فکر کنم، که می فرمان:

تو هســـتی نمی ترســم از بی کسی~
نمــی ترسم از بازیِ ســرنوشتْ~
نمی بینمــــت امــّا حِــس می کنم~
کِنارم، قدم می زنی تــــآ بهشــــت :))~


چشمانم می دید و در قلبم ثبت می شد که سوار بر آن ماشین آهنی غول پیکر،

موازی با جاده های افقی از کوچه پس کوچه های ذهنم گذشتی.

رفتی و عبور کردی و آن وقت،من ماندم و نگاهی که به اندوه عبورت خیره ماند به تقاطع عمودی آسمان و زمینی،

که آخرین تصویر بودنت را با خودش برده بود.



به نوشتن عادت دارم.قبلا که سرم شلوغتربود و دور و برم پر بود از دوستی و لبخند، کمتر وقت می کردم به دفتر و خودکارم نزدیک بشم.دوست داشتم همیشه خوشی لحظه های خوب رو تو ذهنم ثبت کنم و ناخوشی هارو لابه لای خط های کمرنگ دفتر جا بدم.اما نمی دونم چرا خوشی موندنی نیست همیشه...
وقتی میره دیگه تنها جایی که می تونی دنبالش باشی تَه خاطرات گذشتته.ته اون چند صفحه ای که استثناً راضی شدی شادی که با خودش آورده رو ثبت کنی.وقتی ناخوشی میاد می خوای به هر نحوی خودتو قانع کنی که موندنی نیست.با خودت میگی تقدیره .ولی غیرممکنه تقدیر همیشه برات بد رقم بزنه.
راستش بعضی ناخوشی ها به جای این که تو خط های دفتر ثبت بشه، می ره دقیقا وسط قلبت خونه می کنه و چشمات بسته میشه رو هرچی خوشی زودگذر تو دنیاست.به خوشی هایی که تک تکشون لابه لای خاطراتت گم شدن...
کاش برگرده اون روزا
کاش درست بشه همه چی...


دوباره.../


قرنطینه ی تنهایی


کنج اتاق


قلم و کاغذی در دست


کنار پنجره ای باز


خیره به آسمانی ابری


همراه با ترنم خیس باران


مرور روزمرگی های سرسام آور


وحیاتی که تاکنون طعم زندگی را نچشیده

با خود می اندیشم

این که کاری به کارم ندارند


از دید خودم،شایدآزادی باشد


شاید هم


مرگ تدریجی


در محبس سنگین یک رویا


دلت که می گیرد...
در لحظه هایی که ثانیه ها...
میخ می کوبند در سرت...
اشک هایی هستند که در عین سادگی...
یک دفعه نصفه شبی...
عجیب آدم را آرام می کنند...
و چه دردی دارد وقتی...
عادت می کنی...
به طعم شور این آرامش...
گاه...
لابلای این شوری...
اشک هایی هستند که لمس تلخی سردشان...
غیر قابل تحمل است...
اشک هایی که دانه دانه می ریزند...
از حقه چشمانت...
وتنها نظاره گر فراموشی کسانی هستند...
که بی پروا به سمت تباهی می روند...
ای کاش راهی بود...
می شد جلویشان را گرفت...
دلم مدت هاست...
برای شیرینی لبخندی تنگ شده...
که روزگاری در چشمان تو بود...


کلاس تمام شد

همه رفتند

دوباره من ماندم و

نیمکت های خالی

و سکوتی دردناک تر از هزاران فریاد

که دیوار های سفید

زمزمه می کردند

سکوتی بی ثبات

از نیستی....


اگر می خواهی قدرت آسمان را ببینی

تنها باید زیر باران بروی

این را همه می دانند

که چشمان گریان

احساس بیشتری دارند....


قرینه ی لبخندت در آینه

برابر شعاع مهربانی هایت

آرامش را گسیل می کند و

پرتو نگاهت

قدرت را نمایان.

چه توانایی عجیبی ست

نواختن همزمان قدرت و آرامش

بدون ساز


فاصله بین دو آسمان تنها یک پنجره است
پنجره اى به ظرافت بالهاى پروانه.
پنجره اى که يکى از اسمانهايش صاف است و
ديگرى تاکمى ابرى.
بى شک هر افريده پنجره اى دارد.
پنجره اى که شکستنش ستمى عجيب مى خواهد و
اگر بشکند...
اگربشکند...
هرچه بکوشى اسمانش صاف نمى شود.
مراقب باش بى پروا اسمان دل کسى را طوفانى نکنى.
نگهداشتن اين پنجره هنرمى خواهد.
هنرى که اگر به بندبندوجود پروانه نگاه کنى
به دستش مى اورى


by_me

تنها يک راه مانده...

راهى که به اسمان مى رسد...

راهى بيش از چندسال نورى از من فاصله دارد...

اين راه طولانى را دوست دارم...

به من ارامش مى دهد..

.راهى که از پنجره کوچک اتاقم شروع

و به ستاره اى ختم مى شود که هرشب بى وقفه به من چشمک مى زند★

...اين راه را دوست دارم...

هرچقدرطولانى باشد


by_me

دلخوشى ام تنها نوشتن است.

 

نوشتن با قلم پدربزرگ که هنوز جوهره ى وجودش گرم است.

مى نويسم.

روى دفترى از جنس کاه.

بى توجه به گذر زمان تنها فقط مى نويسم.

صداى نم نم باران به روى شيشه حالم را دگرگون مى کند.

بى اختيار پنجره را باز مى کنم.

صداى ضبط را تا انتها بلند مى کنم.

فقط...

مى نويسم...

قطره هاى اشک روى کاغذ کاهى جارى مى شود و بويش مرا مى برد به خاطرات دور .

بازهم بى توجه فقط مى نويسم...

.باران مى بارد.

بوى کاه نم خورده اتاق را دربرمى گيرد

و پايين کاغذ

امضاى کمرنگم ديده مى شود.

باقى مانده از اخرين جوهره ى وجود قلم ماندگار.

برايم ارزشى ندارد کاغذ به دستش مى رسد يانه.

همين که ساعتى را خوش بودم

برايم کافى است...


دیوار ذهنم پر شده از خاطرات مبهم...
خاطراتی که وجودشان درد آور است و نبودشان مایه عذاب...
لحظه به لحظه زندگی برایم شده خاطره...
خاطراتی که زندگیم را ساختند
خاطراتی که تنها سرگرمیم اندیشیدن به آنهاست
اگر هم بهشان فکر نکنم خودشان هستند
خودشان اند که سرنوشتم را می سازند
بی تصمیم من
بی اختیارم
فرمان زندگیم دست خاطراتم است
خاطراتی که بی نظم درذهن من قرار گرفته اند
نه
اینبار نمی گذارم
باید نظمشان دهم
باید انقدر کوچکشان کنم که جا برای دیگر خاطرات بماند


جا تمام شد
باید برام سراغ دیوارهای دیگر...